سایت جـامع آستـان وصـال شامل بـخش های شعر , روایت تـاریخی , آمـوزش مداحی , کتـاب , شعـر و مقـتل , آمـوزش قرآن شهید و شهادت , نرم افزارهای مذهبی , رسانه صوتی و تصویری , احادیث , منویـات بزرگان...

ربانحال یک فرزند شهید

شاعر : سجاد عزیزی
نوع شعر : توسل
وزن شعر : مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن
قالب شعر : غزل

عمری گذشت و یوسف ما پیرهن نداشت           این لالۀ به خون نشسته دریغا كفن نداشت

عمری گذشت و خنده به لب های مادرم           خشكیده بود و میل به دریا شدن نداشت


عـمری هـمـیـشه قـصـۀ نـقـاشـی ام شده           مردی كه دست در بدن و سر به تن نداشت

حـالا رسـیـد بـعـد هـزاران هـزار روز           یك مشت استخوان كه نشان از بدن نداشت

مادر كه گفت: شكـل تو دارد پدر، ولی           وقتی كه دیـدمش پدرم شكل من نداشت

فـهـمـیـدم از نـبـودن انــدوه جـمـجـمـه!           بابـا هـوای سـر به بـدن داشتن نـداشت

با این چـنین رسیدن و آن هم بدون سر           حرفی برای مادرم از خویـشتن نداشت

آن شب چقدر مادرم از غصه گریه كرد           بیچاره او كه چاره به جز سوختن نداشت

نقد و بررسی

بیت زیر به دلیل ایراد وزنی و ضعف شعر« آوردن دو که در یک مصرع» و انتقال بهتر معنای شعر تغییر داده شد



عمری گذشت و یوسف ما پیرهن نداشت           آری كه پیرهن نه، كه حتی كفن نداشت